امروز خبری از کشورمان قلبمان را به درد آورد و ما را در غمی عمیق فرو برد. دختری توسط پدرش به قتل رسید، به وسیله داس! فارغ از فعل دختر سیزده ساله که فرار از خانه است و آن نیز قصه تلخ اجتماعی را نمایان می کند که چه چیز باعث می شود دختری با مردی سی ساله از خانه فرار کند. تکه پاره قلب روان من به عنوان یک روانشناس، یک زن و یک شهروند متاثر از کشته شدن فرزندی توسط پدر در غیاب قانون جدی ( به عنوان جایگاه بزرگ دیگری که باید حافظ منافع قشر آسیب پذیر باشد ) است. چگونه قانون گذار یک خانه، روان همسر و کودک خردسال دیگرش را در نظر نمی گیرد. چگونه غیرت، حجب و حیا با وحشی گری به اشتباه گرفته می شود. چگونه تمدن و نام پدر با ارزش ترین مفاهیم اجتماعی به کج فهمی واژه رذل تعصب نابهجا گرفته می شود. هر یک از ما بهعنوان یک بزرگ دیگری، به افکار خود فکر می کنیم به مفاهیم زنان، کودکان، قومیت ها و هر زیر گروهی و آن را انبار گردانی کنیم.
آیا دیکتاتوری در درونمان سراغ داریم که با داس، آن غریبه آشنا یا حتی هم خون خود را به خاطر مخالف یا متفاوت بودن از ادراک ما از جهان، می خواهد قطع کند؟